دیدار با مادر

فریاد خاموش

فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم

یارب

1

با خاله ام دست دادم.گفت:تولدت مبارک عزیزم.بعد بوسم کرد،امیر سریع رفت توی اتاق من ولی علی ماندوگفت:تولدت مبارک،بیا این هم کادو.امیدوارم دوربین عکاسی دوست داشته باشی به درد پسر 17 ساله می خورد.علی را تا اتاقم راهنمایی کردم.امیر کامپیوتر من را روشن کرده بود.پرسید:چرا عکس مادرت را گذاشتی روی کامپیوتر؟جواب دادم:دیگه عکسی از مادر ندارم،آخرین عکس او را پریروز در کوچه گم کردم.من می روم آب بخورم.رفتم که آب بخورم صدای دعوا کردن علی با امیر را شنیدم پس سریع رفتم توی اتاق وامیر را آرام کردم

2

بعدپنجره را باز کردم تا ببینم کسی در کوچه هست یا نه بعدآن دو را بردم در کوچه تا همسایه ها عصبانی نشوند.بعد از اینکه7تا از علی وامیر گل خوردم به دنبال بهانه ای گشتم که برم بالا و بالاخره بهانه ی مناسبی پیدا کردم:من می رم بالا کامپیوتر را خاموش کنم!جلوی در قبضی لگد مال شده دیدم و از جایی که ما تک واحدیم مطمئن بودم که این قبض برای ما است.بنا بر این قبض را هم بردم .لازم به ذکر است که من نرفتم کامپیوتر را خاموش کنم بلکه اول قبض را در دستشویی بادستمالی نم دار تمیز کردم ولی از این که این قبض با کاغذ گلاسه درست شده بود تعجب کردم.کمی بعد که دقت کردم متوجه شدم این یک عکس 10در30 درست اندازه ی یک قبض است. زیر لب سوت کشیدم:وای!خانمی با مو های بلند ،بلوند،چشم هایی آبی

3

وپوستی سفید مانند ابر های پاییز.پیراهنی صورتی با شلوار قرمز جیغی که بسیار توی چشم می زد.به ناگاه سرم تیر کشید،عقب عقب قدم برداشتم و به دیوار برخورد کردم.کمرم را به دیوار کشیدم ونشستم.سرم را لای پا هایم قرار دادم .زمزمه کردم:مادر.صدا در سرم پیچید ،بقضم ترکید و اولین قطره ی اشک گونه ام را خیس کرد.بدون مادر بودن احساس خوبی را به همراه نمی آورد.سرم را به سرعت بالا آوردم و محکم با کاشی بر خورد کرد.

خاله ام پرسید:خوبی عزیزم؟به سختی جواب دادم:بله...بله خاله.من حالم خوبه.وقتی که از رفتن خاله ام مطمعن شدم از دستشویی خارج شدم.دستم را روی سرم گذاشتم،سرم هنوز درد می کرد.رفتم که کامپیوتر را خاموش کنم دوباره عکس مادرم

4

را دیدم امیر از کوچه داد زد پس چرا نمی آیی؟گیج و منگ،در حالی که همه چیز برایم گنگ ومبهم بود به سمت پنجره رفتم تا جواب او را بدهم ولی این این کار باعث شد تا از پنجره بیفتم پایین.لحظه ای مادرم را دیدم ولی با جیغ دل خراش خاله ام همه چیز خراب شد و من خود را در

بیمارسان یافتم.شب بود،پدرم روی صندلی درست روبروی من نشسته بود و خوابش برده بود.زیر لب زمزمه کردم:پدر؟پدرم سریع از خواب پرید و من را در آغوش کشید ،اشک ذوق می ریخت و از خوشحالی می لرزید.گفت:فکر کردم رفتی.گفتم:درسته رفته بودم...رفته بودم به دیدار مادر



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:10 توسط مهم نیست...| |

Design By : Night Melody